۱۳۹۴ بهمن ۸, پنجشنبه

نهنگ عنبر



نهنگ عنبر ، کمدی خوبی بود. نسخه ی ایرانی پرسپولیس مرجان ساتراپی که ممنوع شد وبعدِ سالها، نهنگ عنبر با ظرافت ،دغدغه های نسل دهه چهل را نشان داد با طنز شیرین و بازی های خوب عطاران و مهناز افشار .
اما داستان اصلی که لای شوخی پیچیده بود مرا یاد درد دل مردانی انداخت که اوایل دهه هشتاد در چت روم های یاهو شنیده بودم از دلبرانی طناز که مثل  "رویای" فیلم در جلب مردان و نگه داشتن عاشق موفقند اما از فرط توانایی به چنان خودشیفتگی مبتلا می شوند که قدرت نگه داشتن همان مردان عاشق را ندارند و ناچار قصه از اول شروع می شود.
حکایت آشنا بود. وقتی مثالش را در مردانی دیده باشی که با عشق و بغض از فاجعه زندگیشان حرف می زنند. گاهی مثل پژمان می گویند کاش همونقدر که دختر ریخته سیمان هم ریخته بود گاهی هم مثل محمد که در امریکا پزشک بود و می خواست به جایی برسد که به دختری که سالها پیش با پسر نماینده بنز در ایران ازدواج کرد؛  خودش راثابت کند.
نقش عطاران را دوست داشتم برای عشقش هر کاری کرد اگرچه زیاده از حد  و لیاقت معشوق. در نبودش هم به هر دری زد تا خودش را بالا بکشد یعنی به زندگیش ادامه داد.اما نقش مصفا را در  "دنیای تو ساعت چند است" نه. مردی که همیشه در سایه بود. این عاشق ها  حتی اگر حضور داشته باشند برخلاف مصفا که دیده هم نشد؛ طرف مقابل را در تردید می گذارند که بالاخره چه حسی دارد و چقدر؟ آخرش هم دختر خسته می شود . اگر ازدواج هم نکند لااقل خودش را از دست عاشق ناتوان و ترسو رها می کند. چه زن چه مرد را وقتی به درست یا غلط برای  عشق تلاش  می کند دوست دارم .
شهرزاد حقایق- 8 دی 94

۱۳۹۴ خرداد ۳۱, یکشنبه

رفتن

گاهی در بی اعتنایی کسی چنان اعتنایی هست که هر چه غرور و اشتیاق داشته باشی می بری پیشکش کنی.
گاهی هم رفتن کسی چنانت می کند که خلوتِ خانه ات جشنی می شود.


شهرزاد حقایق- 31 خرداد 94

۱۳۹۴ خرداد ۱۵, جمعه

برف

داستانی شبیه تو می نویسم . بلند. با دستی که برف پارو می کنی بر من.........رخوت از من بزرگتر می شود. سکوت را از تو نمی گیرد.شبیه ملال من .مثل کسالت تو.
داستانی که کسی نمی خواند.سراغ پنجره می روی. پرده را هم شاید بکشی..........هوا سردتر شد .برف تندی میان ما بارید...............ترانه ها راست می گفتند.*
شهرزاد حقایق 25 اردیبهشت 94

·       یه خونه کوچیک -محسن چاوشی( با اجرای فوق العاده اش)

آفتاب پاییز

آفتاب پاییز را می گویم ...وقتی سرما آزارت می دهد. تو به آفتاب ملایم پشت پنجره پناه می بری. می نشینی و سرت به کار یا حرف زدن گرم می شود. سرما را فراموش
 می کنی می گذارد لرز و سرما را فراموش کنی آرام خودش را جا می کند نه...........تمام تو را می گیرد در آغوشش و در اوج فراموشی یک وقت می بینی داری می سوزی گونه هایت ، شانه ها و کمرت داغ می شوند چون همیشه پشت به آفتاب
می نشینیم اما تا هست حالت را خوش می کند حتی سوزاندنش تو را با سرخوشی دور می کند .بین آن همه پژمردگی ، تهدید ابرهای سیاه و رسیدن سرماوقتی هست..............
آفتاب پاییز را می گویم شبیه دستهای................
شهرزاد حقایق-19 اردیبهشت 94


رابطه های موازی

زمانی با اندوه می گفتند خطوط موازی به هم نمی رسند و حالا با غرور از رابطه های موازی می گویند. دوستی می گفت حداقل اگر یکی رفت یا بد بود دلت نمی شکند!!اما این رابطه های موازی مرا به یاد زندگی اشتراکی برخی قبایل بدوی می اندازد که هیچ ازدواجی در آن وجود ندارد و آدمها در یک بی خویشی، در عین با همی ، تعلقی ندارند . نمی دانم وقتی احساس، انرژی، وقت و کلمات تقسیم می شوندکاربرد اصلی خود را دارند؟!! و دروغ که سرور دایمی این ارتباط است حس زلال دوست داشتن را به آسانی نابود می کند.
آن وقتها فکر می کردیم دوستم دارد یا نه؟ حالا می شنوم نمی دانم من چندمی هستم! و این تردید هم چنان روابط را به تنهایی می کشد اما این تنهایی بسیار بزرگتر از دوست نداشته شدن است تاریکی بزرگی ایجاد می کند که نتیجه اش تبدیل عشق به نفرت و انتقام است و هم چنان این روزها .................چه تاریکی سهمناکی آدمها را پر کرده!!!!!!!


شهرزاد حقایق- 6 اردیبهشت 94

۱۳۹۴ خرداد ۱۴, پنجشنبه

now is good

Now is good
فیلمی که در آن تسا دختر 17 ساله از چهار سال پیش به سرطان خون مبتلاست و از یک سال قبل با آگاهی به پیشرفت بیماری درمانش را متوقف کرده است.
او برای مدت محدودی که از زندگیش مانده لیستی از آرزوهایش را بر دیوار بالای تختش نوشته و پارچه ای آبی بر آن کشیده. مسلما بزرگترین آرزویش داشتن عشق و رابطه ی نزدیک است. در این جستجوی ناامیدانه پسر همسایه عاشقش می شود و سرانجام تسا می میرد.
در این فیلم خدایی نیست. معجزه و حتی انتظارش. فقط تا آخرین لحظه حسرت! اما آنچه مرا به زندگی خودم و اطرافیانم ربط داد لیست آرزوها و تمام شدن مهلت بود. اینجا من از دهه چهل و شاید از دهه پنجاه هم  لیست داشتیم یا نه نمی دانم. ما به مهلت فکر نکردیم اما می دانستیم خیلی از چیزهای ساده زندگی برای ما آرزوی محال می شود و شد. برای خیلی ها هم نشد.اما منظورم شرایط زندگی در کشوری با تضاد سنت و مدرنیته است که افکار و آرزوهای زیادی را تباه کرد.قطعا افراد خاص به شرایط غلبه می کنند و حتی جریان ساز هستند ولی خیل عظیمی حتی مثل تسا برای مدت محدود هم قادر به انتخاب و مبارزه نیستند. از ناله و افسوس بیزارم ولی تسا را به خودمانی نزدیک دیدم که می دانستند چه می خواهند ولی جامعه ی مبتلا به رنج راهها را بست و ما ماندیم و لیستی که در فیلمها ما را به خودمان یادآوری کرد.


شهرزاد حقایق-15 خرداد 94

۱۳۹۳ آذر ۲۲, شنبه

راز

چه می گفتی که مسحور و شیفته با تو می ماندم؟ می گویند پرحرفی ناگفته ها را فاش می کند وقتی با آرامش به کاناپه قهوه ای هال لم می دادی و اصرار می کردی باید حرف مهمی را آرام در گوشم بگویی که کاینات هم از آن بی خبر باشند می دانستم رازی داری. هر جور می نشستی حس می کردم آن سویی که نمی بینم با آن راز یکی می شود نمی شد تو را از همه جوانب ببینم گاهی می گفتم بخواب اما راز هم با تو می خوابید .
از من همه جزییات را پرسیده بودی می توانستی مرا داخل جعبه بگذاری هر جا خواستی پست کنی من یک کتاب خوانده شده بودم و تو یک خواب مه آلود
شهرزاد حقایق - بخشی از یک داستان- 22 مهر

۱۳۹۳ آذر ۱۴, جمعه

بی ربط



فقط خطوط و کلمات بی ربط نیستند. گاه حضور و نزدیکی مان با هر چه خوانده ایم و اشاره به کار بسته ایم بی ریط می مانند.
نمی شود . نمی توانیم.
این ربط را قبلا ، شاید، قبل از ما قانون کرده اند که برای گذشتن از آب باید دامنم ، شلوارت را بالا زد........... آدم تحمل سنگینی ندارد . اندازه ی چند نخ ، حتی کمی کسالت را.
بی ربط است دیگر............
شهرزاد حقایق چهارده آذر 93

۱۳۹۳ آبان ۱, پنجشنبه

دروغ

« با دروغ می تونی دنیاتو پیش ببری اما نمی تونی برگردی»
این را در دفتر کسی خواندم که بین دروغهایش گم اش کردم.

شهرزاد حقایق- اول ابان93

۱۳۹۳ مهر ۲۵, جمعه

مرده ی من

گفتی : من آدمها را در شعرم می کشم
نگفتم: من مرده ها را در شعرم زنده می کنم
حالا باید خوشحال باشم که در شعرت نیستم ؟و تو که همه شعرهایم هستی...........!!؟

شهرزاد حقایق - 25 مهر93